نتایج جستجو برای عبارت :

مهربونیت آزارم میده.

ح آزارم میده و راستش من بیمار این آزارم. چرا؟ چون دلم هیجان می‌خواهد، دلم وادادگی می‌خواهد. لعنتی این را خوب فهمیده، خوب بازی می‌دهد. اما تا کجا؟ مگر قرار نبود من عاقل باشم؟پس بسم است از قبول علمی و صلاح و نیکنامی. هرچه دل افشار کشد دیگر نمی‌روم. آری خواست دل را می‌شناسم اما من نه آنم. بسم است.
هربار که از پشت تلفن صدای پدرم رو میشنونم، مهربون تر و آروم تر از دفعه قبل باهام حرف میزنه ... امشب حتی صداش میلرزید و دلم میخواست همونجا بهش بگم نمیشد یه کم زودتر مهربون میشدی؟نمیشد؟نمیتونستی زودتر نرم بشی؟اون موقع که باید نرم میبودی...دلم میخواست اینارو فریاد بزنم و بهش بگم که این مهربونیت آزارم میده...بیشتر از هر چیزی توی این دنیای لعنتی
دانلود آهنگ حجت اشرف زاده آتشم باش
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * آتشم باش * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , حجت اشرف زاده باشید.
دانلود آهنگ حجت اشرف زاده به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Hojat Ashrafzadeh called Atasham Bash With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه حجت اشرف زاده به نام آتشم باش
میپرستم تورا میپرستممن هنوز از هوای تو مستمای پریزاده ی مو پریشانروی از این خسته دل بر مگردانماه ا
فروش کفتر کاکل به سر
کفتر کاکل به سرهای های        بال خود واکن بپرهای هایکاکلی جون این سفرهای های        این خبر از من ببرهای هایبگو با یارم، نکن آزارم        بگو برگرده، که دوسش دارمچشم به راشم من        خاطر خواشم مناون به من هر چی گفته همه باطل بود        من به اون هر چی گفتم همه از دل بوداون به من هر چی گفته همه باطل بود        من به اون هر چی گفتم همه از دل بودهمه از دل بود، همه از دل بود        همه از دل بوداون به من هر چی گفته همه باطل بو
 
«دلم می‌خواست برگردم تهران. نه اینکه اصفهان رو دوست نداشته باشم، اما اصفهان آزارم می‌داد. من کاری به تهران نداشتم، نه دوستش داشتم، نه کاری به کارش، اونم به من همین‌طور. اما اصفهان نه، به من کار داشت، منم به اون. هر جا که پا می‌ذاشتم، چیزی بود که آزارم می‌داد. چه چیزی که به همون صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مونده بود، چه چیزی که از اون صورت دراومده بود و یه چیز دیگه‌ای شده بود. و همه‌ی چیزایی که توی اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیا
میدونی فهمیدم که هیچ آدمی کامل نیست اونجوری که ما دلمون میخواد. پس برای این که دوسشون داشته باشیم باید همونجوری که هستن بپذیریمشون. این که تو ادمارو همونجوری که هستن دوست داشته باشی خیلی بزرگی میخواد. چون کار سختی. خیلی سخت. چون تو باید سعی کنی یه چیزایی رو یا نادیده بگیری یا سعی کنی نکات مثبت اون آدمو بیشتر ببینی تا نکات منفیشو. شایدم اینا همش چرت باشه. احتمالاهکه چی به دوست داشتن برگرده این که اگه آدمیو واقعا دوست داشته باشی کمتر به خاطر مع
تا اینجای زندگی فهمیدم ک بزرگترین درس زندگی اینه که رو هیچی نمبشه حساب کرد! و سرنوشت چیز عجیبیه!
آدمیزاد عادت داره ب آرزوهای دور و دراز و برنامه ریزی های بلند مدت. وابسته س ب پیش بینی های خودش از آینده و رسیدن ب اونچه که میخواد. غافل از اینکه نقش زندگی دقیقا همینجاس ک نذاره هیچ چیز طبق اون روال عادی پیش بره! همیشه مسائلی پیش میاد ک این مسیر صاف رو پیچ در پیچ میکنه!
البته فکر میکنم انتخاب خیلی از این مسیر ها با خود آدمه! شایدم همش!!
بهرحال آدمی زاد
به نام "او"
گاهی تداوم حرف‌های تلخ آزارم می‌دهد،این نشدن‌ها، نمی‌شودها، نتوانستن‌ها...گاهی خودم یادم می‌آید،تداومی کهنه از تلخی...گاهی می‌گویم باید در دستان باد رها می‌شد!گاهی میگویم ای کاش صبر!گاهی می‌گویم... آه...چقدر حرف می‌زنم در این تداوم تلخ....
"مسافر"
کمدا#تجربه_زنانه(زمان مطالعه:"20)
#کمد #لباسم پر از لباسهایی بود که بیشتر آنها را فقط #یکبار پوشیده بودم.
نیاز به #لباس_جدید، #گرانی و یک کمد لباس‌ #بلااستفاده آزارم میداد که با #کمدا (www.komodaa.com) آشنا شدم.
 #کمدا یک #کمد_بی_انتها است که میتونی با قیمت مناسب کمد لباستون رو خالی کنید و لباس‌های شیک بخرید...
@dasanak
دانلود آهنگ امید حاجیلی یار یار
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * یار یار * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , امید حاجیلی باشید.
دانلود آهنگ امید حاجیلی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Omid Hajili called Yar Yar With online playback , text and the best quality in mediac
متن آهنگ یار یار امید حاجیلی (اجرا شده در برنامه دورهمی مهران مدیری نوروز 99)
یه عاشق دیوونه یه ناز دلبرونه یه دل مثال مجنون آره یه حال عاشقونهیه عشق بی رقی
به مریم گفتم نمی خواهم از بخش تاریک وجودم فعلا حرفی بزنم؛ همان بخشی که این روزها بر ناکامی متمرکز است. وقتی نمی نویسم این بخش تاریک بزرگ تر می شود. نمی توانم خوب و درست از چیزی که گذشته بنویسم و شاید همین است که دارد همه چیز را سخت می کند. به او گفتم این که نمی توانم بنویسم آزارم می دهد. واقعا آزارم می دهد و انگار که در برابر جهان من را نا توان تر کرده است. چند ماهی است مداوم فکر می کنم چه ناتوان و ضعیفم در برابر جهان. این که در نهایت تمام ماجراها خ
لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام
+ قالب چطوره
تو برزخ عجیبی گیر افتاده ام درباره ی روابطم با آدم ها. حس می کنم به اندازه ی کافی تاثیر گذار نبوده ام تو زندگیم و هیچ اهمیتی نمی دم اگه کسی الان بگه حرف و نظر دیگران برای آدم نباید ارزش داشته باشه. چون مهمه. برای یه آدم معمولی روابطش با دیگران مهمه. و من به جایی رسیده ام که فکر می کنم اگه همین الان بمیرم زندگی هیچ کس تغییری نمی کنه. روی هیچ کس تاثیری نذاشته ام و این آزارم می ده. 
سلام دوستان
من چند ماهی میشه که نامزد کردم و هیچ مشکلی هم با نامزدم نداریم. فقط یه چیزی هست که در ذهن خودمه و آزارم میده. این که حس می کنم نکنه نامزدم در ذهنش من رو با زن دیگه ای مقایسه کنه، نکنه بگه فلانی این خصوصیت رو داره ولی خانوم من نداره، نکنه تو ذهنش من چیزی کم داشته باشم ولی به روم نیاره. 
میدونم این از حساسیت و کمبود اعتماد به نفس خودم نشأت می گیره ولی خب خیلی آزارم میده، تا حالا همچین چیزی ندیدم ازش، ولی فقط یکی دو بار یه چیزهایی درباره
بلند شو و همراه کلاغ قصه ها به خانه ام بیا
اینجا یکی از بودهای قصه سال هاست
چشم انتظار آن یکی نبود نشسته است !
 
 
 
تنم لرزید وقتی لبخند غریبه
سردی نگاهش را آب کرد …
 
 
 
 
او رفت همین …قصه ام کوتاه بود به سر رسید !کلاغ جان تو هم برو شاید جایی دیگر قصه ای زیبا منتظرت باشد 
 
 
 
او بدون تو آرام است !آرام بگیر دلم
 
بعدتو بغض و لبخندم را به هم آمیختماز تو شعری گفتم و اشک خدا را ریختمبعد تو طعنه ی ثانیه آزارم میداد،ساعتم را در وسط شهر به دار آویختم
نمیدونم این حس مردن چرا دست از سرم برنمی‌داره. حس می‌کنم در روزگاری نه چندان دور خواهم مرد. فکر کردن بهش آزارم میده ولی ناراحت نمیشم، میتونم بخندم. خود اون مردن درد نداره، یعنی خب اگه مردن بی دردی باشه درد نداره ولی درد کشیدن بقیه از این مرگ غم انگیزه. انسان فراموشکاره ولی. امیدوارم زود فراموشم کنن. مثلا مامانم یادش بره دختری مثل من داشته:)) مضحکه ولی کاش میشد.
حالا ایشالا که نمیرم و از این نمردن استفاده کنم.
+ در عدم نالیدن...
سرم گیج میره.....
صدای ماشین شهرداری میاد و صداش انگار سوت میکشه تو گوشم.....
یه حس سنگینی دارم
کلی پیام و دایرکت که حوصله ندارم جوابشونو بدم
دراز میکشم
فکر می‌کنم
و
می‌فهمم
همه‌ی اینا تلقینه
و من فکر میکنم سرگیجه دارم
و میفهمم چقدر افکار ما میتونن قوی باشن تا کل جسمتو تحت تسلط خودشون بگیرن
سعی میکنم به این فکر کنم که نه سردرد ندارم و نه سرگیجه
و صداهای اطراف آزارم نده
 
 
 
 
هر نشانه‌ای از انسان معاصر ایرانی آزارم میده. هشت ماهه که اوضاع همینه. داستان ایرانی نمی‌تونم بخونم، فیلم ایرانی نمی‌تونم ببینم و... 
نتیجه اینکه اکثر کتاب‌هایی که می‌خونم غیرداستانیه. و الان هم دارم داستان‌های ایرانی با فضای قبل از انقلاب می‌خونم یا گلستان و بوستان سعدی گوش میدم. اینا بهم اجازه زنده موندن میدن.
عجیبه!
سلام 
مشکل من اینه که خیلی به ازدواج فکر میکنم و این قضیه داره آزارم میده و تا چند ماه دیگه شرایط ازدواج رو ندارم.
تمرکزم روی کارهام کم شده و انگیزه ای برای انجام دادن کاری ندارم. هر وقت یه زن و شوهر جوان میبینم یا بچه ی با نمکی میبینم یا حتی کسی در مورد ازدواج باهام حرف میزنه یا خانواده یکی رو برای خواستگاری پیشنهاد میدن فکر و ذهنم درگیر میشه.
هر وقت به ازدواج فکر میکنم یا مثلا دختر خانمی که میتونه یه مورد مناسب برای ازدواج باشه رو میبینم انگی
من به تو خندیدم
چون که می دانستمتو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدیپدرم از پی تو تند دویدو نمی دانستی باغبان باغچه همسایهپدر پیر من استمن به تو خندیدمتا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهمبغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من وسیب دندان زده از دست من افتاد به خاکدل من گفت: بروچون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرامحیرت و بغض تو تکرار کنانمی دهد آزارمو من اندیشه کنان غرق در
و من افتادم زخمی بر خاک
دخترک رفت و پسر نیز مرا تنها بر خاک گذاشت
خنده و گریه یشان رفت به باد
سیب دندانزده ی خاک آلود
اینچنین می گوید :
ساعتی رفت و من آزرده شدم
همه در فکر شدم چه کسی من را  از زمین بر خواهد داشت
چه کسی باز مرا خواهد خواست
که صدایی آمد کولی غمزده ای دید مرا ا
اشک شادی در چشم
از زمینم بر داشت
و مرا با خود برد
او که در گوشه ی مخروبه اطراف دهات
پدر پیری داشت
شاد و خندان به پدر کرد سلام
پدر امروز خدا سیبم داد
تا که باهم بخوریم
جای دندا
یک روز یه آقا خرگوشه
یک روز یه آقا خرگوشهرسید به یه بچه موشهموشه دوید تو سوراخ خرگوشه گفت : آخ
وایسا، وایسا، کارت دارممن خرگوش بی آزارمبیا از سوراخت بیروننمی خوای مهمون
یواش موشه اومد بیرون یه نگاهی کرد به خرگوشدید که گوشاش درازهدهنش بازه
شاید می خواد بخوردم یا با خودش ببردمپس می رم پیش مامانمآنجا می مانم
مادر موشه عاقل بودزنی با هوش و کامل بودیه نگاهی کرد به خرگوشگفت ای بچه جون!
نترس مامان این مهمونه خیلی خوب و مهربونهپس برو پیشش سلام کن ب
چیزی آرامشم را به هم ریخته، کلافه ام کرده،صداهای گوش خراشی در سکوت محض آزارم می دهد، خیلی وقت است به خودم سر نزده ام، باید یک قرار ملاقات با خودم بگذارم و با خودم حرف بزنم، باید ببینم دلیل این ناآرامی چیست، شاید مشکلی پیش آمدهو باید به خودم کمک کنم، تلفن را برمیدارم و شماره ی خودم را میگیرم، قبل از بوق زدن جواب می دهد: میآیم 
و ارتباط قطع می شود، انگار خیلی وقت است منتظرم بود، حتی آدرس را نپرسید، لابد می داند، ساعت را هم نپرسید، لابد این را هم
شدیدا دوستش دارم ولی جرأت ندارم... فقط گریه ست آثارم ولی جرأت ندارم...
 
 سکوتی لعنتی بین من و او...دهد هر باره آزارم ولی جرأت ندارم...
 
 دلم فرمان دهد: تو صحبتی کن!بله! دل کرده اجبارم ولی جرأت ندارم...
 
 بگوای دل بگو که دوستش دا...همین دل کرده احضارم ولی جرأت ندارم...
 
 دگر کارم به سمتی رفته کـِ ـمْروزدگر سر، داده اخطارم ولی جرأت ندارم...
 
 خدایا سختتر از بی کسی چیست؟!سکوتم... قلب اِدبارم... ولی جرأت ندارم...
 
دو جمله از سخنهایم بداند،شود مجموع اشعار
امروز کلاس زبان داشتم اولین جلسه از ترم جدید..خوب بود اونجا ولی رسیدم خونه خیلی بی حوصله بودم.نمیدونم چرا..از خواب بیدار شدم تا یه چرخ زدم بابام گفت میخواد بره دنبال مامانم ..بیمارستان..اخه حال پدر بزرگم خوب نیست زیادحالا هم نشستم آماده برای رفتن..
دارم فکر میکنم چرا نمیشینم پای پروژه ام ..چرا من اینطوری ام م...این مسأله واقعا آزارم میده..اما هر طور شده باید بلند شم ..تا دوباره بشم سوفی سابق!مطمئنم میتونم✌
امشب یه فیلم کره ای خیلی وحشتناک دیدم که به شدت روح و روانمو آزار داد.اسمش شیون بود.وسطای فیلم نتونستم تحمل کنم و بقیه شو نگاه نکردم.تا حالا چند تا فیلم کره ای که امتیازهای بالایی هم داشتن نگاه کردم و حالا به این نتیجه رسیدم که از فیلم های کره ای متنفرم.
فیلم ترسناک خیلی آزارم میده،دیگه هیچوقت نگاه نمیکنم.
فیلم پر معنا و مفهومی بود ولی برای من زیادی ترسناک بود.الان هم قلبم به شدت تیر میکشه.
فی الواقع الان از سایه خودم هم میترسم...
روزایی که کار نمیکنم به شدت میره رو مخمو آزارم میده یه حس بد کل وجودمو میگیره. دیروزم از این روزا بود که خوب کار نکردم.  سر موضوعیم خیلی ناراحتم از خودم :( در مورد عکاسیمه. هووف بیخیال همچنان باید تلاش کنم. فروردینمو خیلی خوب گذروندم. خدا کنه از پس اردیبهشتم بر بیام. دیشب یه خواب تخیلی فانتزی کابوس وار دیدم خیلی بد بود. نمیتونم تعریفش کنم چون نمیدونم چجوری بگم که اصل قضیه درک بشه :/ صبح یه دور ساعت شیش بیدار شدم بعدش دوباره خوابیدم الانم یه ربع ب
آزارم میده دلی که از ادما ترسیده ....
....
احمدوند تو گوشم غوغایی کرده ...
تابستون به معنی کم شدن کارا و زیاد شدن میزان استراحت من نیس بلکه تاثیرش فقط تو نوع کاراییه که انجام میدم ...تا یک شنبه باید یه میزانی داستان کوتاه بخونم و یه رمان انگلیسی که شروع کردمو تموم کنم ...
همچنین باید سه تا داستانای خودمو تموم کنم‌...
یه کم سرم شلوعه اما این کارا رو عاااشقانه دوست دارم ‌‌‌...
چون باعث میشه فراموش کنم ظلم همیشگی ادما در حق هم و در حق خودم رو ...بیخیال !
ای
خدایا این تقاصی که من دارم پس میدم و نمیدونم از چیه و کی تموم میشه، بدجوری دامن هممون را گرفته، بخاطر همین تیکه پَرانیِ شان خیلی آزارم میده. سعی کردم یک هفته ای گریه نکنم بخاطر چشمهایم ولی امروز دوباره همون حرف همیشگی را زد و و با اینکه صدها بار شنیدمش ولی برام عادی نشده و دلم میسوزه
این که میدونه سه ساله چه انتظار سختی کشیدم و چقدر دلم شکسته چطور با بی رحمی و خشمگینانه قلبم را آتیش میزنه
خدایا رو سفیدم کنه 
اینقدر خوشبختم کن که از حرفاشون شرم
و بالاخره ح رو آنبلاک کردم. پی‌ام‌اس تموم شد و من پریود شدم اما حال روحیم خوب نشد. نمی‌دونم دوای من س ک س هست یا محبت؟ یا هر دو؟ و جهان بخیل تر از این حرفهاست مری گوری جان.
دلم؟ کمی غم داره که نشونه‌ی خوبیه. نوشته‌ی امید، خواستن، زنده بودن. و دلم به حال میم می‌سوزه.
بگذریم، دیشب خواب آقاجون رو دیدم. از جای از حافظه و خیال ترکیبی درست شده بود، حالا دلتنگ آقاجونم. و این عجیبه، دلتنگ آقاجون؟ خیالات وزن داشته مری؟ اون که هیچ محبتی نداشت! اه همش تقص
همیشه فکر کرده‌ام چه قدر این جمله بی‌انصافیست که ‌می‌گویند از هر چی بترسی سرت می‌آید، این تشویق به فکر نکردن در کنار تشویش سخت گیرد روزگار بر مردمان سخت‌کوش، آزارم داده‌اند.  ترس‌های بزرگ ترس‌های کوچک را می‌خورند و کمیت ترس‌هایت را کاهش می‌دهند. برای آن‌هایی که کیفیت نمی‌فهمند خبر خوشیست. نمی‌دانم شاید خدا هم انسان را از ترس تنها ماندن و دیده نشدن آفرید اما اگر انسان پیش از آن که دنیایش به آخر برسد آخر دنیا را ببیند دیگر نخواهد ترس
الان ۳ روزه یه سری پیامو می نویسم و ارسال میکنم دوباره یه یکساعتی گذشته بدو پشیمون میشم و لغو ارسالشو میزنم !!!
هعی میگم اگه ۱٪ من اشتب کرده باشم ( ۱۰۰٪ مطمنم ) اگه فلان بشه ، نکنه کارم اشتباه باشه ، میگم باو تو نیتت خیره دوباره میفرستم بازم پاک میکنم!!!
اقا نیاید بگید مسئله عاشقانه پاشقانه هستا !!! یه مدته درگیر داستانی شدم که عجیب آزارم میده ، کل وقت روزمو به خودش مشغول میکنه ، من مشاورمو به طرف دادم و جوابشو هم گرفتم ، اما خب اون احتمالا دروغ گفت
مامان بزرگ تو خواب و بیداریش ...چشمش به من که افتاد لبخند زد ...
فقط منو میشناسه تو این حال ...میگه فاطمه ام...تنها کلمه مفهومش اینه!
نتونستم بمونم...
اومدم خونه...دارم دق میکنم...
نمیدونم شاید الان من باید اونجا میبودم...
چون مامان با چشمای اشکیش هزار بار ازم خواست بمونم...
نتونستم...
دست من نبود...می موندم عین چی اشک میریختم و فین فین میکردم که چی بشه؟که هی با هر فاطمه گفتن بگم جان و جون بدم؟
نباید میومدم خونه ...
خدایا بگو که خوب میشه حالش ...
بگوووو....یه ا
من آدم انزوا طلبی ام. برخلاف شخصیت اجتماعی ای که بعضیا میگن دارم، و حالِ خوبی که کنار معدود آدمای عزیزِ زندگیم دارم، نمیتونم زیاد تو جمع بمونم. شب بیدار موندن ها افسرده م میکنه، روز بیدار موندن آزارم میده! حالا چرا؟ خودمم نمیدونم. این شخصیت عجیب و دمدمیِ ناسازگار. بگذریم. از جمع پناه آوردم به اتاقم و بعد از یه جلسه ازمون دادنی که انقدر مزخرف بود عصبیم کرد، بیخیال باقی آزمونا شدم. اومدم یکم بنویسم، یکم کتاب بخونم و تعیین کنم بالاخره چه کتابی ب
و باز هم این تیتر زیبا.
 
تو زندگیم خیلی شده که آدمای بیخودی رو راه بدم.
و بعد خودمو محدود کنم که ازشون خلاص نشم و بهشون اجازه بدم که آزارم بدن.
و بعد الان
چند وقتیه که دارم ادمای بیخود رو کنار میذارم.
به معنای واقعی کلمه.
تو این ترم دو تا از ادم های مزخرف رو کنار گذاشتم.
یکی از بچه ها که ۲ سال باهاش هم اتاقی بودم.
بشدت خودخواه بود و فقط به خودش فکر میکرد.
تنها کاری که برام تو این دوسال کرد این بود که با استاد صحبت کرد مقاله مو قبول کنه. و من بار ها حر
من فکر کردم بلدم. بلدم که وانمود کنم. 
اما انگار اون شب، یه چیزی شکست. یه چیزی که احتمالا درست نمی‌شه، حداقل نه به این زودی. دلم نشکسته، نه، نمی‌دونم چیه که خرد شده و وجودم رو خرده‌شیشه پر کرده. اما هرچه‌قدر هم که بگم و بخندم و تشکر کنم و تعریف کنم، اون چیزی که خرد شده انگار قرار نیست برگرده. من خوبم. من خوبم. من خوبم. 
+تو هم همین‌طور، می‌شه محض رضای خدا دست از وانمود به شناختن من برداری؟ تو هیچی راجع به من نمی‌دونی، هیچی. علاقه‌ای هم ندارم ک
   برگ دلش میخواد از درخت جدا بشه پاییزو بهونه میکنه :/
پ.ن: اینکه داره به هربهونه ای از من فاصله میگیره آزارم نمیده 
فقط دلم میخواد بیاد وباصداقت بهم بگه که منو دوست نداره ازم خوشش نمیاد اونیکه اون میخواد نیستم 
به هرحال حس میکنم وارد بازی شدم که بلد نیستم و معلومه که تهش میبازم 
بعد از اتفاق جمعه ی گذشته این فکر خیلی آزارم میده که اگر دانشگاه قبول بشم رئیس اجازه میده من برم یا نه! دارم فکر میکنم اگه قبول شدم هرطوری شده مقابلش بایستم تا به چیزی که میخوام برسم.
توی این اوضاع و احوال درهم خوشحالم که درگیر آدمی نیستم که لحظه به لحظه فکرم به سمتش بره.
یکی از دوستام با یه پسر دوست بود. سالی که کنکور داشت همش با اون درگیر بود. پیام میدادن، ساعت ها حرف میزدن، کلی استرس داشتن که دور از چشم خانواده برن همدیگه رو ببینن. بعضی وقتا ه
فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد ...تازه با ربه‌کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بودتوی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته‌ام ...ماجرای دعوای با ربه‌کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ...و او در جواب به من نگفت همه درد دارندنگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کندنگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم استبحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشیدفقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »همینانگار خو
مرحله اول گذشت..
حدیث کسا گذاشتم با صدای بلند توی خونه پخش بشه. تا شیطون رو بیرون کنم. ملائک بیان خونه مون. خداروشکر جواب داد..
از معجزه ی حدیث کسا تو گرفتاری های زندگی غافل نشید..
و اما..
حس میکنم وارد یه چالش بزرگ شدیم!
از اون هایی که پای مرگ و زندگی درمیونه..
البته.. تجربه ثابت کرده اتفاقات قبلی هم برام در حد همین چالش بزرگ و سخت بوده.. اما گذشته :)
و زندگی در کل صحنه ی مبارزه ست!
باید برای نگه داشتن خوبی ها و از بین بردن بدی ها با خودت و بقیه بجنگی!
هم
ما که رقصیدیم به هر، سازی زدی ای روزگار
دل به تو بستیم و آخر ، دل شکستی روزگارخوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشتکی روا باشد جوابم ،با بدی ای روزگار
فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه امبهر شاگردت عجب، سنگ تمامی روزگار
گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبزبهر من پاییزی و ،فصل خزانی روزگارمیکنم دلخوش به هرچیزی حسودی میکنیمثل رهزن میزنی، بر خنده ام چنگ روزگار
کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل میشودوای عجب بی معرفت ،اهل جفایی روزگار
چون پرنده با چه شوقی ل
من یک روز یک گاو را قورت داده ام اما نتوانسته ام او را هضم کنم و او مدتهاست که درون من زندگی میکند شاید اولش یک بچه گاو بوده و من متوجهش نبودم اما کم کم بزرگ شده و از من تغذیه کرده و باز همینجور بزرگ و بزرگتر شده...این را شب پیش فهمیدم وقتیکه کار از کار گذشته بود، او چنان رشد کرده که حالا از من بزرگتر شده، روز به روز که او بزرگتر می شده من کوچکتر میشدم و ضعیف تر و ناتوان تر و فرسوده تر و از کار افتاده تر و اینهمه علتش را نمیفهمیدم...
به پزشک مراجعه کر
خوشم نمیاد شکوه و گلایه کنم یا غرغر
ولی حالم خوب نیس
نگرانم و دلخور
دوس ندارم الان برم خونه. انگاری دارن از خونم بیرونم میکنن
حس میکنم ۲ماه کامل باید برم مهمونی!
منی ک مهمونی بیشتر از ۲ ساعت آزارم میده
قراره برم مهمونی اونم جایی ک معذب تر از هرجای دیگه س برام
همیشه فکر میکردم اوج بدبختی ی خوابگاهی اونجاس ک خوابگا رو ب همه جا ترجیح بده
دوس دارم تنها زندگی کنم...
دوس ندارم تمام روز و شبم با خانوادم باشه
خیلی نگرانم.
+ از ۴ تا جزوه بلیچینگ سه تاش مون
همیشه تولد برایم معنی و مفهوم بزرگ تر شدن رو میرساند. با هر تولد یک سال بزرگ تر میشدم. الان دیگر اینطور نیست، همچین احساسی ندارم. بزرگ تر شدن بر اساس بهتر شدن است، بیشتر فهمیدن، بسط پیدا کردن افکارم... آدم هایی که روز تولدم برایشان مهم است و میگذارند دقیقا ساعت ۰۰:۰۰ تبریک بگویند را دوست دارم. انگار خیلی برایشان مهم ام... اما برای خودم دیگر تولدم مهم نیست.
در این یک سالی که گذشت یک فرقی با سال پیش داشت... اینکه دنیا را دیگر دوست نداشتم. دنیا عیبی ند
خسته‌ام از این شلوغی، از این میل به خواسته شدن، از این تمنا و نیاز و البته گریزی هم ندارم. دلم یک زندگی ساده می‌خواد که بچسبم به شوهرم و همه‌ی زندگیم بشه اون و کارم. من اما جوره دیگه‌ایم و از این بودنم خسته و پریشانم. من دوست ندارم هرزه باشم لااقل جامعه و میم من رو اینجور می‌بینند اگر بدونند. دوست ندارم آدم بده‌ی زندگی من باشم. چرا اینجور شد؟ چش خوردیم؟ اونهمه عشق، چی بیشتر می‌خوام آخه؟ کدوم مردی با زنش اونجوره که میم با من؟ چرا من اینقدر زی
زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش. 
 
دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزار
زهرمیریزد به کامم روزگار نامراد
گوئیا حتی خدا هم میکند بامن عناد
کاتب تقدیر من بی رحم و بی وجدان است
انچه بنوشته سراسر درد بی درمان است
من سزاوار چنین تاوان و دردی نیستم
من حریف دراینچنین جنگ و نبردی نیستم
درنبردی که خداخواهان تحقیر من است
دشمنم وقتی خدا وبخت و تقدیر من است
میزنم فریاد که من بازنده ی پیکارم
میدهد قسمت و تقدیر بسی آزارم
من نمیدانم چرا خدا زمن برگشته
ازچه تقدیر مرا اینهمه بد بنوشته
داغها بردل من این روزگار بنهاده
شیرم اما زجف
بارون...
خیس شدم...
نگید چتر ...
چتر بردم...اما این بار بازش نکردم...
هندزفیری هم نداشتم...
سوار اتوبوسم نشدم...
اومدم...راه اومدم...
با همه چی...با خودم...که نمیدونه هنوز جاش کجاش !
نمیدونه قراره کجا بره...
نمیدونه استعدادش کجاس ...
ضعفش کجاس...
نمیدونه...هیچی نمیدونه!هییییچی!
با هر متر و معیاری خودمو نگاه کردم هیچی نبوووود!اول خط هزار راه ناتموم!
....
حرف زدنمم نمیاد...ینی نمیومد...
اما بارون...آتیش چن روز و شبی که توی مغزم بود و خاموش کرد...
سکوت خونه آزارم میده ...
زهرمیریزد به کامم روزگار نامراد
گوئیا حتی خدا هم میکند بامن عناد
کاتب تقدیر من بی رحم و بی وجدان است
انچه بنوشته سراسر درد بی درمان است
من سزاوار چنین تاوان و دردی نیستم
من حریف دراینچنین جنگ و نبردی نیستم
درنبردی که خداخواهان تحقیر من است
دشمنم وقتی خدا وبخت و تقدیر من است
میزنم فریاد که من بازنده ی پیکارم
میدهد قسمت و تقدیر بسی آزارم
من نمیدانم چرا خدا زمن برگشته
ازچه تقدیر مرا اینهمه بد بنوشته
داغها بردل من این روزگار بنهاده
شیرم اما زجف
امشب حس تنهایی ب شدت سراغم اومد
هرجا هرجا هررررجای زندگیم ک خدا کمرنگ شد ب همون اندازه تشویش اومد سراغم
حال بد امشبم متاثر از کسالت فیزیکیم و اشفتگی روحی و البته استرس و سردرگمی شدیدم برای پایان نامه س. میدونم
ولی زندگی بدون خدا تنها چیزیه ک لهم میکنه
از داشتن کسی نا امید شدم قبول
سعی کردم ب ایندم بیخیال بشم و بسپارم دست خدا و انقدر برنامه ریزی بی جا نکنم قبول
دور شدن از دوستام باعث شده نتونم برا خودم اوقات فراغت بسازم قبول
ولی هیچی ب اندازه ک
قبول دارین یه سری چیزا واقعا رو مخ آدمن؟ مثلا هورت کشیدن چایی ،خروپف کردن ،ملچ مولوچ کردن(رومخی اعظم)و... .یکی از چیزایی که همیشه آزارم میده حرف زدن با آدماییه که همیشه حرف خودشونو میزنن یعنیا اصلا نمیخوان قبول کنن  حقیقت و حالا تو بیا هزارتا دلیل و مدرک بیار انگار واسه دیوار حرف میزنی البته اغلبم به نفعشون نیست که بفهمن چی میگی، پس چی میتونه از این بهتر باشه که خودشونو بزنن به کوچه ی علی چپ؟ حتی مورد داشتیم اون وسط مسطاگیس و گیس کشی راه افتاد
برای من انگار قسمتی از انسانی ـت موقع تولد درست بارگزاری نشده یا شاید اینکه یه ضربه به سرم خورده و اون وقتی ک باید اون قسمت از اطلاعات درست پردازش نمی شه. نمی گم ک آزارم می ده، در واقع. مسئله همینه. شکست خوردن عادیه، افسرده شدن عادیه. خیانت دیدن عادیه، حتا خیانت کردنم عادیه. اینکه معشوقـت ازت سرد شه. عادیه. اینکه کیر هیشکی نباشی هم عادیه. چیزی ک عادی نیست نوع واکنش به این سبک از اتفاقاته. واکنشی ک من دارم، چیزی شبیه به اینه ک گور بابات. خطاب به مث
برای من انگار قسمتی از انسانی ـت موقع تولد درست بارگزاری نشده یا شاید اینکه یه ضربه به سرم خورده و اون وقتی ک باید اون قسمت از اطلاعات درست پردازش نمی شه. نمی گم ک آزارم می ده، در واقع. مسئله همینه. شکست خوردن عادیه، افسرده شدن عادیه. خیانت دیدن عادیه، حتا خیانت کردنم عادیه. اینکه معشوقـت ازت سرد شه. عادیه. اینکه کیر هیشکی نباشی هم عادیه. چیزی ک عادی نیست نوع واکنش به این سبک از اتفاقاته. واکنشی ک من دارم، چیزی شبیه به اینه ک گور بابات. خطاب به مث
واقعیت اینه که بودن با مح و عشق اون سیرابم نمی‌کنه، چیزی شبیه میم ه، با محبته اما تو دنیای من نیست تو دنیای خودشه و دلخوش به این که من رو داره و شاید حتی نداشتن منم براش مهم نباشه و راحت کنار بیاد، همونجور که درمورد میم فکر می‌کنم. باید بی توجهی کنم و ببینم چیجوره! اما ح خیلی خوبه.. با محبت مهربون و غنی.. میم هم که خب بخ صرافت افتاده دوست پسر پیدا کنه و اینکه منم دارم کنار میام تا آزاد شم.. حس می‌کنم ما بیشتر رفیق خوب و پارتنر خوبی هستیم تا زن و شو
امروز صبح ناشتا رفتم آزمایشگاه. شرایط آزمایش را نپرسیده بودم. محض احتیاط با شکم خالی رفتم. چقدر شلوغ بود. چقدر خون ازم گرفتند. چقدر درد قسمت‌های پایینی شکمم آزارم داد. سفارش مشتری را پست کردم. خریدهایم را انجام دادم و برگشتم خانه. سرم درد می‌کند. از ساعت یک سردرد دارم. دلتنگ هم هستم. دیشب با خودم گفتم که این حس و حال بابت پریودم است. امیدوارم که بگذرد. این روزها میل بیشتری به گذراندن وقت در اینستگرم دارم. نه برای وقت‌کشی، بلکه برای ارتباط با آد
حال و روز خوشی ندارم، شروع کردم به خوندن برای دکتری منتها چیزی پس ذهنم آزارم میده. جدایی از میم. چیزی قریب‌الوقوع که برای بعدش هیچ برنامه‌ای ندارم. نه به لحاظ مالی و نه به لحاظ عاطفی و ذهنی. اینجور ‌فکر می‌کنم که تا چند وقت دیگه که البته نمی‌دونم چند وقت و فقط هردومون داریم کشش میدیم زندیگیمون به پایان خودش میرسه. نمی‌تونم تصور کنم عشق و دوست داشتنی که با میم داشتم رو جایی دیگه بتونم تجریه کنم. به لحاظ مالی هم هیچی ندارم و کاملا وابسته‌ام
بعد از گذشت دو روز فرصت کرده‌ام که بنشنیم پشت لپ‌تاپ. چهار روز است که پشت هم کار می‌کنم. بله، بالاخره جدی دارم ساخت دست‌سازه‌هایم را دنبال می‌کنم و برای اینکه آن‌ها را در معرض دید بقیه قرار دهم لحظه‌شماری می‌کنم! البته بعدا به کمک شما هم برای تبلیغات نیاز دارم. حالا دغدغه‌ی من شده جان بخشیدن به وسایل کوچک و ساده. ایده‌های زیادی در سر دارم. نمی‌دانم چون افسردگی‌ام بهتر شده کارهایم قشنگ‌تر شده‌اند یا چون طی این مدت عکس‌های زیادی دیدم
 
 سکوت می شکند .
صدای دسته کلیدی را می شنوم . و بعد صدای باز شدن درب یکی از آپارتمان ها. و بلافاصله صدای زنی که انگار با کسی پشت خط تلفن حرف می زند. بغض می ترکاند و از میان کلماتی که با گریه عجین شده اند مدام تکرار می کند : « همش فحش می ده ! زندگیم شده فحش فحش فحش ... دیگه خسته شدم ... چیکار کنم؟... » و همینطور که زن در اعماق خانه فرو می رود صدایش گنگ و نامفهوم تر می شود. اما هنوز صدای گریه ی گنگی آزارم می دهد.
 
حد تعادل را پیدا نمی‌کنم. انگار که جهانم صفحه‌ای باشد بر شاخ‌های گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی و لاک‌پشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیده‌ی نهنگی. من ایستاده‌ام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیش‌تر دویده‌ام، دستم را به دستی -بلکه دست‌هایی- رسانده‌ام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحه‌ای است بر شاخ‌های گاوی ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی که آهسته آهسته راه می‌رود بر پشت خمیده‌ی نهنگی. حالا ایستاده‌ام در میانه، وحشتزده
رفتم ماموریت برگشتم سفر خوبی بوو همه جوره ..
همچنان منتظر نتیجه استخدامیم چرا جوابمو نمیدن؟؟از آزارم لذت میبرن
فیلم جوکر رو دیدم فوق العاده بود
رفتم باغ کتاب اولش خیلی برلم مهیج و عالی بود ولی دوساعت بعد دلمو زد زیادی بزرگه گتاب سمفونی مردگان و مغازه آدم کشی رو خریدم که بخونیم من وبهنام داداشم
امروز کتاب زبانمو دادم به همکلاسی قدیمم بنظرم خ پیر و شکسته شده چرا اینقدر خودشو اذیت میکنه اون پسر شادابی بود حیفه 
قراره برام خاستگار بیاد دی چه می
خواب دیدم دوست نازنینم مرده و در مجلس ختمش مویه می‌کنیم. حال عجیبی بود. به وضوح در نبود دوستم گریه می‌کردم و مادرش رو در آغوش کشیده بودم. بعدش اومدم بیرون. رفتم در دفتر یک موسسه، سعیده پشت میز نشسته بود. من و سعیده همکلاسی بودیم در کارشناسی و بعدش آخرین باری که دیدمش سال ۹۵ بود. بهش سلام کردم و من رو نشناخت. آدم‌های اون جمع که همگی آشنا بودند من رو نمیشناختن. هرقدر تلاش کردم تا من رو به یاد بیارن برای همیشه از ذهنشون پاک شده بودم.
 
دیشب خواب دی
میبینی؟ اخر فروردین شد...همه ی درختها سبز شدند و گلها باز شدن توی باغچه ها...چیز زیادی از اسفند و فروردین نفهمیدیم... فقط عمرمون داره طی میشه... 
گاهی خیلی ذهنم خسته میشه... با خودم میگم مگه قرار بوده توی زندگی چیکار کنیم؟ هیچی!
میم دوباره زده به سرش و می خواد خونه اش رو بفروشه بره شمال خونه بخره... همه باهاش مخالف بودند ولی حرف گوش نمیده و دیگه همه وادادن... گفتند برو هر کاری می خوای بکن... نمی دونم چی میشه... فقط می دونم من دیگه اینقدر از دست اطرافیانم
سر درد امانم را بریده بود .. حوصله دکتر رفتن رو هم نداشتم .. با خودم و درد جوری کنار اومده بودم .. گذاشته بودم به پای فشارهایی که تو این مدت رو سرم آوار شده .. شب اما دردها بیشتر می شدن .. با خودم داشتم فکر می کردم اگر امشب آخر خط باشه چطور می شه .. که پیام یکی از دوستان رو نوتیفیکیشن گوشی ظاهر شد .. مشورت می خواست اون موقع شب .. مجبور شدم سوالشو با دقت جواب بدم .. گوشی که دستم بود پول برق و گاز و تلفن ثابت و تلفن همراه و جریمه آزادراهی خودرو و وام مسکن رو ه
بعضی روز ها وقتی همه خوابند،می‌روم یک گوشه،جمع می‌شوم توی خودم و می‌گذارم نور خورشید از پنجره یواشکی بیاید توی اتاقم و بتابد روی صورت و موهایم.بعد موسیقی می‌گذارم و دو تایی آسمان را نگاه می‌کنیم که اندک‌اندک رنگ‌ش چیز دیگری می‌شود.گاهی نارنجی.گاهی هم یک قرمز عجیب غریب.وقتی می‌بیند بی‌حوصله و خسته‌ام،خودش را باران می‌کند و می‌بارد روی رفیق دیگرمان،شمعدانی.شمعدانی هیچ‌وقت از این کار او خوشش نمی‌آید.معتقد است وقتی نور باران می‌شو
متن آهنگ جدید مهدی احمدوند به نام دردترانه ، آهنگ و تنظیم : مهدی احمدوندمتن آهنگ جدید مهدی احمدوند به نام دردعشق درده خیلیارو دیوونه کرده وقتی اسیرت کنه روزای خوشت برنمیگردههمیشه معشوق شاهه عاشق مث برده همیشه عاشق قبلشو یه جایی گم کردهافتادم به پای اونکه نمیخوادم وقتی همه دنیا تو و رویات شه یه آدمبفهمی ای کاش که هنوز هستی تو یادم به خاطر عمری که من پای تو دادمچندتا خط حرف دارم باهاتو چندتا خط درد و دل از وقتی تنها کردی منو تو خیابونو ولیکیو
 
خوشحالم سبب آزار تو نیستمشادتر که تو آزارم نمی دهیزمین سنگین از زیر پاهای من به جایی نخواهد رفتمی توانستیم در کنار هم باشیم ،آسودهبی آن که واژه ها را با حساب و کتاب کنار هم بچینیمو زمانی که بازوی مان بهم خوردبا موج خیزان شرم بالا نرویممی دانم هرگز نام مرا به مهربانی نمی خوانیو روحم را به نرمی نمی نوازی ، چه روز چه شبسپاس تورا از ژرفای جانسپاس برای شب هایی که در آرامش گذراندمسپاس برای وعده های دیداری که با من نگذاشتیبرای قدم هایی که زیر ما
بهانه ی نوشتن این پست و اصلا حال و احوال امشبم یه موزیکه!من علم موسیقی ندارم ولی خب این قطعه حالمو خیلی خوب کرد
آهنگ نفس از مهدی یراحی
 
نفس رو تو صفحه م توی اینستاگرام به اشتراک گذاشتم
خاله‌م پرسید؟! کی نیست؟! چه حیف که هیشکی به ذهنم نرسید که بگم
گفتم هیچکی خاله! فقط آهنگشو دوست دارم
و نمیدونم خوشحالم از اینکه درد دوری از کسی آزارم نمیده یا ناراحت
گاهی فکر میکنم ما آدما چون غم رو دوست داریم گاهی خودمون رو بهش دچار میکنیم
مثلا عاشق میشیم! مثلا
بعضی روز ها وقتی همه خوابند،می‌روم یک گوشه،جمع می‌شوم توی خودم و می‌گذارم نور خورشید از پنجره یواشکی بیاید توی اتاقم و بتابد روی صورت و موهایم.بعد موسیقی می‌گذارم و دو تایی آسمان را نگاه می‌کنیم که اندک‌اندک رنگ‌ش چیز دیگری می‌شود.گاهی نارنجی.گاهی هم یک قرمز عجیب غریب.وقتی می‌بیند بی‌حوصله و خسته‌ام،خودش را باران می‌کند و می‌بارد روی رفیق دیگرمان،شمعدانی.شمعدانی هیچ‌وقت از این کار او خوشش نمی‌آید.معتقد است وقتی نور باران می‌شو
حالم اصلا خوب نیست؛ البته میدونم زودی خوب میشم ولی...
حالم ازون جمعه‌ای که قرار بود بشه یه روز خوب و پرانرژی بد شد وقتی اول صبحی با دیدن استوریای دوستام فهمیدم سردار سلیمانی شهید شده و همش امید داشتم شایعه باشه و نبود 
و من هنوز نمیتونم بنویسم شهید سلیمانی!
هیچوقت فکرشو نمیکردم اگه یه سردار سپاه ترور بشه این همه آدم متحد بشن؛ این همه آدم عزادار بشن و...
ناراحتم نه فقط برای اینا ولی انگار ذهنم خسته س که نمیتونم بنویسم
بعد از محرم و صفر لباسای مش
+ خب، سلام به همه بینندگان عزیز! خیلی خوشحالیم که باز هم در کنار شما هستیم. مهمان امروز ما یکی از کارشناسان خیلی خوب برنامه هستن که متاسفانه مدتیه نتونستیم با پخش شبکه هماهنگ کنیم که دعوتشون کنیم. اما بالاخره، این شما و این خانم دکتر سولی! 
_ من هم سلام دارم خدمت همه بینندگان عزیز برنامه. خوشحالم که باز هم اینجا هستم تا بتونم به شما برای داشتن یک زندگی بهتر کمک کنم. 
+ راستی خانم دکتر، اگر خاطرتون باشه دفعه پیش حرفتون نصفه موند. می‌شه ادامه‌ش ر
خسته شده ام مامان جان. خسته نه از داشتن تو و نه حتی از شب بیداری ها و عصبی شدن های آقای پدر بیچاره ات. مامان جان! من فقط کمی خسته شده ام. همین. بی هیچ کم و کاست. البته نه این که برخی از رفتار اطرافیان اذیتم نکند نه، بعضی چیزها را می بینم اذیت می شوم ولی نه آن قدری که بخواهم آن ها را اینجا بنویسم. خستگی من مامان جان، فقط و فقط جسمی است. فکر کردن به پایان نامه خستگی ام را بیشتر هم می کند. می دانی چیست؟ در تمام زندگی سعی کردم خرج بر گردن آقای پدرم نگذارم
ولی جوری نباشین که اعضای خانوادتون از کنارتون بودن حس ناراحتی داشته باشن!اینجوری نباشه که من بعد این همه وقت اومدم خونه از همون روز اول بگم کاش زودتر بگذره این چند روز که اینجام!که از همون روز اول باز بخوام هزار جور تیکه و طعنه تحمل کنم و همش به جر و بحث و دعوا ختم بشه.کاش یکم خانوادم درک میکردن فقط!و خب خدارو عمیقا شکر میکنم که اینجا یا شهرای نزدیک قبول نشدم که بیشتر از این بخوام مجبور به تحمل کردنشون باشم!
چقدرم برام مهم نیست عیده!عین بقیه رو
جدن توی این عمر کوتاه به بیست نرسیده م، حداقل از سنی که یاد گرفتم حرف بزنم - و اینطور که از شواهد بر میاد خیلی هم زود بوده - یاد ندارم دلم میخواسته حرفی بزنم و نتونسته باشم. منظورم از لحاظ چیدن کلمه ها تو ذهن کنار هم و تبدیل کردنشون به صوته. تا یه سنی که کلن محدودیتی نداشتم. ابتدایی از مدرسه که میومدم انقدر حرف میزدم که مامانم ازم خواهش میکرد یکمی ساکت بشم. اما خب بعد یه سنی هم فقط جمله ها توی ذهنم مرتب می شدن، خیلی هاش به صوت تبدیل نمیشد، در بهتری
متن آهنگ مهدی احمدوند بنام درد
 
عشق درد خیلی هارو دیوونه کرده
وقتی اسیرت کنه روزای خوشت بر نمیگرده
همیشه معشوق شو عاشق مثل برده
همیشه عاشق قبلشو یه جایی گم کرده
افتادم به پای اون که نمیخوادم
وقتی همه دنیا تو رو یاد شه یه آدم
بفهمی ای کاش که هنوز هستی تو یادم
بخاطر عمری که من پای تو دادم
چندتا خط ترس دارم باهاتو چندتا خطر داده
از وقتی تنها کردی منو تو خیابونا ول
یکیو ترجیه دادی به من غرور من شکست
وای تو چه درسی دادی به من عشق بدترین تجربه است
آز
از 13 سالگی تا به الان که 25 سالمه افسردگی رو به دلایل مختلفی تجربه کردم. هیچ‌وقت دارو مصرف نکردم هیچ وقت پیش روانشناسی نرفتم و یا سیگار و مشروب امتحان نکردم و اینکه هنوز هم نمی‌دونم کی افسرده می‌شم. در واقع خیلی از، مواردی که برای افسردگی مطرح می‌شه جزئی از لایف استایل من شده و توی این نقطه‌ای که هستم این چیزا رو بد نمی‌بینم و سعی کردم که روند عادی زندگیم مختل نشه.اگه قرار باشه به کسی کمک کنم با حوصله براش وقت می‌ذارم ولی اگه به معاشرت‌های
سرزمین آلاله های تلخ
قسمت دهم و قسمت پایانی
" ... مردم وارد قصر طلایی شدند. محوطه قصر و دیوار بیرونی قصر از طلا ساخته شده بود. از محوطه بیرونی قصر گذر کردند و داخل قصر شدند. درب تالار اصلی قصر قفل بود و مردم نتوانستند در تالار اصلی را باز کنند. در کنار درب داخلی تالار اصلی بر روی تابلویی طلایی نوشته شده بود:
طلا زمین را درخشان کرده است / هیچ رد پایی روی زمین دیده نمی شود / یک سرزمین تنها که من پادشاه آن هستم / بهتر است شاهزاده ای باتدبیرهمچون گذشته ب
باز نیمه شب از آن نیمه شبهای میرمَهنا بود ، و مهتاب ، مهتاب میرمَهنا، و دریا ، دریای میر مهنا ، و جنون ...
باز، قصه ، قصه ی بیتابی وبی خوابی میرمهنا بود و پناه بردنش به ساحل بی تاب و بی خواب ریگ ، و جنون ، که با عشق ، هیچ فاصله نداشت .
- خدایا! سالهاست که با پای برهنه ، به این قدک کهنه رضا داده ام . همین ، تنها همین را برایم باقی بگذار تا پیش روی دوستانم خجلت زده نشوم و پوزخند پنهان مردمان را احساس نکنم!
خدایا! کاری کن که حتی بد اندیش ترین آدم ها نیز نتو
مدتی قبل, به مستنداتی متقن و بیّن , از تخلفات یکی از مدیران دسترسی پیدا کردم !
با نهی از منکر و امر به معروف شروع کردم, فایده ای نداشت!
نزدیک که شدم ,دیدم  این مدیر متخلف, حامیانی دارد!
نزدیکتر شدم, تعداد بیشتری از حامیان را دیدم !
هر چه بیشتر نزدیک شدم , حامیان این مدیر متخلف نیز فزونی یافت!!
مرگبار !!! اینکه, غالب حامیان و چانه زنان و مدافعان این مدیر متخلف ,مسئولانی بظاهر متشرع اند!
بیشتر از تخلف آن متخلف،عدم برخورد با متخلف و رفتار منافقانه ی ب
«اردوگاه عنبر» خاطراتی از سه آزاده جنگ تحمیلی به نام‌های حسین فرهنگ اصلاحی، مهدی گلاب و غلامحسین کهن است:
«آفتاب
غروب می‌کرد که به هوش آمدم. آن غروب چقدر برایم حزن‌انگیز بود! به
دوروبرم نگاهی انداختم. دو شهید پهلویم خفته بودند. آن‌ها چقدر آرام بودند و
من چقدر ناآرام. دستم تا مچ خونی بود. گلویم به‌سختی می‌سوخت و تشنگی
کلافه‌ام کرده بود. قمقمه‌ام خالی بود. با زحمت و مشقت، قمقمهٔ شهید
بغل‌دستم را باز کردم و آب داغ و گرم آن را سرکشیدم. اضا
سلام دوستان
دختری هستم ۱۹ ساله، به دلایلی در کنکور امسال نشد رشته دلخواهم قبول بشم و موندم برای سال دیگه... . از طرفی یک مدت پیش پسر خاله م از من خواستگاری کرد و من به خاطر مشخص نبودن وضعیت تحصیلیم جواب رد دادم. 
اوایل زیاد برام مهم نبود و به این موضوع فکر نمیکردم اما از مهر که شروع کردم به درس خوندن اصلا نمیتونم از فکر پسر خاله م و کلا ازدواج بیام بیرون و حتی نمیتونم برای درس خوندن تمرکز کنم و مدام بهش فکر میکنم، دست خودم هم نیست و متاسفانه گاهی
من اشتباه کردم. اشتباه کردم که امروز خانه را جارو کشیدم؛ آشپزخانه را تمیز کردم؛ ناهار پختم؛ آن مقاله‌ی کوفتی را بالاخره کامل خواندم؛ پادکست گوش دادم و حالا بی تو، نشسته‌ام یک گوشه و قهوه می‌خورم. خانه‌ای که تو در آن نباشی، گیرم که برای من تمیز باشد و بوی عود، خوش‌بویش کند؛ وقتی نفس تو در آن نباشد، چه فایده؟ مقاله‌ای که برای تو تعریف نکنم و اول تا آخرش را نقد نکنی، به درد کدام علم می‌خورد؟ بی تو غذا خوردم و سریال دیدم؛ همه‌‌ی موادش به اند
سلام دوستان
دختری هستم ۱۹ ساله، به دلایلی در کنکور امسال نشد رشته دلخواهم قبول بشم و موندم برای سال دیگه... . از طرفی یک مدت پیش پسر خاله م از من خواستگاری کرد و من به خاطر مشخص نبودن وضعیت تحصیلیم جواب رد دادم. 
اوایل زیاد برام مهم نبود و به این موضوع فکر نمیکردم اما از مهر که شروع کردم به درس خوندن اصلا نمیتونم از فکر پسر خاله م و کلا ازدواج بیام بیرون و حتی نمیتونم برای درس خوندن تمرکز کنم و مدام بهش فکر میکنم، دست خودم هم نیست و متاسفانه گاهی
الان یه نفر اومد تق تق تق از حیاط زد به پنجره ی ما :/ من اول فکر کردم اشتباه شنیدم ول نمیکرد یعنی قلب منو مها اومد تو دهنمون مگه مرض داری اخه :/ کار داری در خونه رو بزن. هرچند که میزدم ما باز نمیکردیم اما خب یه بارم یکی ساعت یک نصف شب زنگ در خونه رو زد در توی ساختمون رو. :/ واقعا اینا بیماری بابام زنگ زد مدیر ساختمون اونم گفت طبقه بالاییمون یه خواهر برادرن که خواهر میر سر کار تا ۱۱ شب داداشه حتما میخواسنه یه شیطنتی کنه :///// این شیطنت نیست بیماری. مردم
سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه ، اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن ‌.همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی
این شعر را الان در کانال mtr.mar خواندم، قبل از اینکه آهنگش را دانلود کنم. به نظرم شعرش خیلی قشنگ و لطیف است، و خواننده آنقدر ها خوب نخوانده. شعر را می‌گذارم تا شما هم لذت ببرید :)
(آهنگ را نمی‌گذارم چون دوستش نداشتم :دی )
أنا لیلٌ بِلا نَجمٍ ، بِلا بَدرٍ یُضَوینی
من شبی بی ستاره ام ، ماهى ندارم روشنم کند
أنا عتمٌ بِلا نورٍ، بْلا شَمسٍ تُغذینی
من تاریکى بى نورم ، بدون خورشیدى که به من جان دهد
أنا حزنٌ ، أنا شوقٌ، و طول الهجر یُبکینی
من غمم ، من شوق ا
یک سال و یک ماه گذشت بی تو، با یاد تو
 
زهرای بابا سلام
 
دیروز صبح تقریبا همان ساعتی که برای همیشه از پیش ما رفتی سر خاکت بودیم. مثل همیشه اول با تو خداحافظی می کنیم و بعد حرکت می کنیم سمت تهران. 
شب قبلش خیلی حالم خراب بود. بی اراده گریه ام می گرفت. برای همین رفتم بیرون که ماشین بشورم. هم تنها باشم و هم کسی حالم را نفهمد.
بابا جان می گویند این قدر تو را یادآوری نکنیم. انگار دست خودمان است. مگر می شود طعم شیرین با تو بودن را تجربه کرد و بعد فراموشت ک
روزهایی که گذشت، بیشتر از همیشه خانه بودم و خانه‌داری کردم. لیست غذایی متنوع نوشتم و چسباندم به در یخچال. وضعیت خورد و خوراکمان را سروسامان بیشتری دارم. کیک‌های جدید یاد گرفتم و پختم. غذاهای سنتی بیشتری پختم. فوت و فن تعدادی از این غذاها را از یک آشپز خوب یاد گرفتم. فست فود و غذای نیمه آماده نخوردیم. مهمانی دادیم، کتاب خواندم، فیلم دیدم. یک حوزه خوب نزدیک خانه پیدا کردم که شاید به جمع طلبه‌هایش بپیوندم. داروهایم را کم کردم اما عوارضش همچنان
سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن ‌.همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی ف
خب راستش از وقتی که اومدم رشت یعنی از آخر شهریور تا الان که یه هفته از آذر میگذره ..تازه یه کم جا افتادم ..دست و دلم به نوشتن نمی رفت ..پشیمون بودم که چرا یک سال دیگه نخوندم و پشت کنکور نموندم..الان اما بهتر شدم ..از خود دانشگاه خیلی دل خوشی ندارم..یعنی درس ها از سختیشون بگذریم چون کلی چیز جدید یاد گرفتم ،برام حتی لذت بخش هستند..اما چیزی که آزارم میده راستش همکلاسی های مسخره ای هستند که من اصلا فازشون رو نمیفهمم..برن ب درک همشون..دلم برای روانپزشک و
خب راستش از وقتی که اومدم رشت یعنی از آخر شهریور تا الان که یه هفته از آذر میگذره ..تازه یه کم جا افتادم ..دست و دلم به نوشتن نمی رفت ..پشیمون بودم که چرا یک سال دیگه نخوندم و پشت کنکور نموندم..الان اما بهتر شدم ..از خود دانشگاه خیلی دل خوشی ندارم..یعنی درس ها از سختیشون بگذریم چون کلی چیز جدید یاد گرفتم ،برام حتی لذت بخش هستند..اما چیزی که آزارم میده راستش همکلاسی های مسخره ای هستند که من اصلا فازشون رو نمیفهمم..برن ب درک همشون..دلم برای روانپزشک و
معمولا یکی دو روز قبل از شروع پریود،اعصابم به شدت بهم میریزه و مثل یه کوه مواد منفجره میشم که یه جرقه کوچولو کافیه تا منفجرش کنه.به این صورت که حالم کاملا خوبه(با وجود همه درد و کسالتی که دارم)و فقط یه کم بی حوصله ام و اصلا تحمل ندارم کسی سر به سرم بذاره یا باهام بحث کنه.تنها چیزی که از همسرم انتظار دارم یه کم درک وضعیت و محبت و مهربونیه که متأسفانه علیرغم اینکه هزار بار در موردش باهاش صحبت کردم،هیچوقت ازش ندیدم.در نتیجه من بیشتر عصبی میشم.
یعن
سلام 
من دخترم و ۲۷ سالمه، شاغلم، واقعیتش اینه که حس میکنم وجودم پر از خشمه. من قبلا متوجه این موضوع نبودم، چند ماه پیش برای اولین بار با آقایی آشنا شدم ولی آشنایی مون ۱ ماه طول کشید، بعدش رابطه مون به هم خورد. یادمه وقتی پیام میداد خیلی دوستش داشتم اما وقتی از نزدیک می دیدمش حس میکردم ازش متنفرم.
بارها به دلیل اینکه حرفی رو که من دوست نداشتم یا رفتاری رو که من دوست نداشتم انجام میداد باهاش رفتار زشت و خشونت باری میکردم، مثلا توهین میکردم و ت
شب اول
شب عجیبی بود؛ خواننده‌ی عزیز! شبی که ممکن است تنها در جوانی برایمان پیش بیاید: آسمان پرستاره و روشن بود؛ به قدری که با دیدنش از خود می‌پرسیدی: «ممکن است این همه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
بله خواننده‌ی عزیز، این پرسشی ست که می‌تواند تنها در ذهن یک جوان نقش ببندد؛ در ذهن یک انسان واقعاً جوان.
صحبت از آدم‌های کج خلق و بوالهوس که می‌شود، رفتار خوب خود را در تمام آن روز به خاطر می‌آورم.
از صبح غم عجیبی در دلم بود که آز
 :: از اینکه نمیتونم بنویسم (یا در واقع وقت باز نمی کنم براش) دارم دیوونه میشم، دارم دیوونه میشم.
::: از اینکه مورد حمله ی حجمه ای از افکار ضد و نقیض، مخالف و موافق، خلاصه دو نگرش در دو قطب مخالف، قرار گرفتم اذیت میشم. 
اینجور وقتها یا کاغذ و قلم میتونه نجاتم بده که بنویسم و بتونم تفکیکش کنم یا صحبت کردن با یه نفر که می تونه کمکم کنه افکارم رو مرتب کنم و لایه های زیرین رو پیدا کنم. اما...
:::: از اینکه ذهنم رفتار و ویژگی اشخاص  مختلف رو آنالیز میکنه و خ
یکی از چیزایی که خیلی آزارم میده و هنوز نتونستم درستش کنم، روایت "من گونه" نوشته هامه.
یعنی نمیدونم فقط مختص نوشته هاست ، ولی چون نسبت به نوشته ها ارزیابی بیشتری دارم،میتونم اینو بگم.
 "من" تو نوشته هام خیلی بارزه. درحالیکه موقع ویرایش جملات،با حذفش هیچ اتفاقی نمیفته. نه صرفا لفظ من ، که نوع روایت از زاویه دید اول شخص.
مشاور میگفت شخصیت "خود محورِ خودکم بین" دارم.
بخش خودکم بین به دلیل قدرت بیش از اندازه و استبداد مادر تو وجودم شکل گرفته و بخش خو
-می‌دونی این بی‌تفاوتیت داره آزارم می‌ده؟
-تو زندگی‌ای که من داشتم باید بی‌تفاوت می‌بودم، بی‌تفاوتی انتخابم نبود.
-آرلیانو! تو می‌فهمی چیکار داری می‌کنی؟ تو می‌فهمی کاراتو؟
-آره، من به پاس اشتباهاتم کلاه از سرم برمیدارم و تعظیم میکنم، ولی بنیانِ من غلطه ربکا، تو رو این بنیان غلط یه زندگی رو بنا کردی، آوارگیِ من رو ندیدی ربکا، مجنون، حرجی نداره.
-احمق، اینقدر راحتی که هیچی رو نمیفهمی. تو من رو نابود کردی آرلیانو، هیچ میدونی زندگی از ای
بالاخره اتوبوس براه افتاد و خودم را به دست زمان سپردم. اعتراف میکنم از همان دقایق اولیه حالم حسابی دگرگون شد, یا به بیانی دیگر عصبانیت وجودم را فرا گرفت. دست هر کس تسبیحی بود و مثلا مشغول ذکر . این حالت وقتی بیشتر آزارم میداد که مسبحین مردان جوانی بودند که سفت به زن های جوان ترشان چسبیده بودند و سرشان در لاک خودشان بود و انگاری در این دنیا نبودند. دختران و پسران مجرد هم با موبایل هایشان مداحی و روضه گذاشته بودند و  اصوات مثل گرز آتشین بر فرق سر
جای خنجری که توی قلبم فرو کردن دیگه درد نمیکنه اما رد اسکارش هنوز هست...آدمهای ده ساله ی زندگیم یک روز از خواب بیدار شدن و تصمیم گرفتن آزارم بدن و تونستن...
اما من نتونستم فراموششون کنم،کنارشون بذارم...رد اشک هایی که ریختم هنوز هم توی آرشیو اینجا هست اما لعنت به من که انقدر ضعیفم که هنوز هم موقع دلتنگی هام دستم به گرفتن شماره ی همون آدمها میره...من امروز آدم ضعیف و ترحم برانگیزی بودم...شخصیتی که دلم نمیخواد از خودم ببینم و انگار تحت کنترل خودم نیس
سلام 
من 25 سالمه  قصد دارم در سن 27 سالگی یعنی 2 سال دیگه ازدواج کنم، خونه دارم مال خودمه، 50 متره، ماشین هم یه 206 تیپ 5 دارم، شغل هم کارمند شرکت ارتباطات زیرساخت هستم، ماهی 3-4 تومن حقوقمه، لیسانس برق شبکه های انتقال توزیع دارم، سربازی هم رفتم.
ولی یه مسئله ای هست که خیلی داره آزارم میده، اونم اینکه میترسم تا آخر عمرم مجرد و تنها بمونم، به نظرتون با این شرایطی که دارم کسی با من ازدواج میکنه ؟
دلیل اینکه نگرانم مجرد بمونم اینه که من حدود 6 ماه پیش ب
بهار قلب من 
تمام شد.تمامِ تمام.یک سال دیگر هم تمام شد.چه قدر زود!چشمم را روی هم گذاشته بودمکه سال نو آغاز شدو چشم که باز کردم و دیدم تمام شد.به همین زودی.
آقا!در سالی که گذشت، از دست من راضی بودی؟من دوست خوبی برای تو بودم؟به دوستی‌ام چه نمره‌ای می‌دهی؟چند بار دلت را شکستم؟حساب، دستت هست؟چند بار لبخند به لبت نشاندم؟جایی نوشته‌ای؟خانۀ محبّتت در دلم آبادتر شده یا ویران‌تر؟
دلم نمی‌آید این سؤال را بپرسمولی آزارم می‌دهد.نپرسم، آرام نمی‌گیر
شهر سوال - یکی از موضوعاتی که باعث کاهش این احساس درماندگی و نا امیدی در شما می شود
و به شما فرصت حل منطقی مسأله می دهد برداشتن تمرکز افراطی و بولد کردن
این موضوع است. سعی کنید از تمرکز افراطی بر روی مشکل تان پرهیز کنید. و به
ابعاد امیدوار کننده تر زندگی هم سری بزنید و توجه به آنها داشته باشید.بخش مشاوره شهر سوال بر بال اندیشه ها
ادامه مطلب
سه ماه و سه روز از اومدنم به اینجا گذشت.لحظه هایی رو به اشک ریختن , به دلتنگی و مرور خاطرات تلخ و شیرین گذروندم و لحظه های بیشتری رو به محاکمه خودم.
روزهای اول هیچ چیز به اندازه تغییری که رخ نداده بود آزارم نداد. اینجا کسی نبود که باهام حرف بزنه باهاش سر سفره بشینم کنارش تلویزیون ببینم . اینجا کسی نبود اما تو خونه بود و با وجود بودن من محکوم به همچین تنهایی ای بودم و این یاداوری و چراییش ازاردهنده ترین چیز بود برام.
روزهای بعدتر اما هر روزش یک ج
قصه از آخر شهریور و اول مهر شروع شد. 
وقتی که بولت ژورنال 6 ماه دوم سال رو درست میکردم و به فکر ایجاد کردن عادت های خوب و از بین بردن عادت های بد بودم.
قدم اولم ریز کردن تمام وقایع و تاریخ ها و اتفاقات و رویداد ها و برنامه هام بود. 
همه رو انجام دادم، همه چیزایی که برای بولت مهر لازم بود نوشتم و کشیدم. 
رفتم یکی دوصفحه قبل تر و Habit Trackerام رو نگاه کردم و فکر کردم، که چیا دارن آزارم میدن و نظم زندگیمو بهم ریختن، اولین گزینه که به ذهنم اومد تلگرام و این
قصه از آخر شهریور و اول مهر شروع شد. 
وقتی که بولت ژورنال 6 ماه دوم سال رو درست میکردم و به فکر ایجاد کردن عادت های خوب و از بین بردن عادت های بد بودم.
قدم اولم ریز کردن تمام وقایع و تاریخ ها و اتفاقات و رویداد ها و برنامه هام بود. 
همه رو انجام دادم، همه چیزایی که برای بولت مهر لازم بود نوشتم و کشیدم. 
رفتم یکی دوصفحه قبل تر و Habit Trackerام رو نگاه کردم و فکر کردم، که چیا دارن آزارم میدن و نظم زندگیمو بهم ریختن، اولین گزینه که به ذهنم اومد تلگرام و این
احساس شکنندگی میکنم، از مسائلی که آزارم میدهند دور میشوم، قبلا همه را تحمل میکردم ولی موجودی که الان هستم، نمیتوانم.
دیگر نمیتوانم غم مردم را ببینم، نمیتوانم غم هیچکس را تحمل کنم، دلم هزار بار میشکند و هربار که میفهمم بقیه انسانها خوشحال نیستند دلم میخواهد به هوا تبدیل شوم. نمیدانم چرا این همه احساساتی هستم، چرا با دیدن لکه ای به گریه میفتم و چرا همیشه افسرده ام، ولی دلم میخواهد نباشم. دلم میخواهد به جز خوبی ها چیزی را نبینم و از زندگی کوتا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها